دروغ و حقیقت

ادوارد رُنه دو لابوله
(حقوق‌دانِ فرانسوی، نویسنده، شاعر و فعال ضد برده‌داری در قرن نوزدهم)

مترجم: پیش از روایتِ حکایتِ تمثیلیِ «دروغ و حقیقت»، چند سطر از کتابی از جک زایپس، پژوهشگر برجسته‌ی افسانه‌ها، را مرتبط با آن نقل می‌کنم:

«راستش را بگویم احساس ناامیدی می‌کنم، ناامیدی هم در مبارزه‌ی شخصی و هم جمعی علیه شرارت فاشیست‌ها. این کنایه‌آمیز است، زیرا من «شاگرد» فیلسوفِ ستیزه‌جو، فیلسوفِ امید، ارنست بلوخ هستم که کلام حکیمانه‌ی او در «اصل امید» الهام‌بخش شمار قابل توجهی از نوشته‌ها و کنش‌گری‌هایم است. همچنین سخنان آلبر کامو را ارج می‌نهم که در جستار «افسانه‌ی سیزیف» به طور درخشان نشان داد تنها مبارزه‌ی ما در اینکه سنگی را به بالای کوه بغلتانیم با علم به اینکه دوباره به پایین می‌غلتد، معنای زندگی را تعیین می‌کند. پس قصد دارم به مقاومت ادامه دهم اگرچه می‌دانم هیچ‌وقت به هدفم نخواهم رسید.

در پایان مایلم داستانی را به اشتراک بگذارم و کتاب را به پایان ببرم، چون چه بسا این داستان برخی از خوانندگان را قادر سازد با فاشیسم دست‌وپنجه نرم کنند و امید را زنده نگه دارند. قصه‌ی «دروغ و حقیقت» نوشته‌ی ادوارد لابوله، وضع افسرده‌کننده‌ی فعلیِ حقیقت، یا باید بگویم وضع فعلیِ ما، را به تصویر می‌کشد. می‌خواهم کتاب را با این حکایتِ تمثیلیِ بی‌قرارکننده به پایان ببرم که به یادمان می‌آورد نمی‌توانیم بدون حقیقت به سر بریم و امید مدنیت داشته باشیم».

اکنون شما را به خواندن قصه‌ دعوت می‌کنم:

در زمان‌های قدیم، دروغ و حقیقت تصمیم گرفتند مثل دو دوست با هم زندگی کنند. حقیقت، شخص خوبی بود؛ ساده، کم‌رو و رازدار. دروغ، چرب‌زبان و بانمک و جسور بود. یکی فرمان می‌داد، و دیگری همیشه اطاعت می‌کرد. همه چیز در چنین رابطه‌ی دوستانه‌ای خوب پیش می‌رفت.

یکی از روزها دروغ به حقیقت پیشنهاد کرد که خوب است درختی بکارند که بهار به آنها شکوفه و گُل، تابستان سایه و پاییز میوه بدهد. حقیقت از این ایده خوشش آمد و فوراً درخت کاشته شد.

تا که درخت شروع به رشد کرد، دروغ به حقیقت گقت: «خواهر! بیا هر کدام قسمتی از درخت را انتخاب کنیم. زیاد به هم نزدیک بودن، نزاع به وجود می‌آورد. حساب و کتابِ دُرست، دوستیِ خوب ایجاد می‌کند. مثلاً درخت ریشه‌هایی دارد که آن را تغذیه می‌کنند و تکیه‌گاهش است. ریشه‌ها از باد و بوران در امان هستند. تو چرا ریشه‌ها را بر نمی‌داری؟ من هم در عوض به عنوان سهم خودم، قناعت می‌کنم به شاخه‌هایی که در هوای باز رشد می‌کنند و در معرض پرندگان و جانوران و انسان‌ها و باد و گرما و یخ‌بندان قرار دارند. برای کسی که دوستش دارم هر کاری می‌کنم!»

حقیقت که از این خیرخواهی مبهوت شده بود، از رفیقش تشکر کرد و به زیر خاک رفت. دروغ خودش را در میان مردم تنها دید و توانست به راحتی بر آنها سلطنت کند و لذتی عظیم ببرد.

درخت به سرعت رشد کرد، و شاخه‌های تنومندش این طرف و آن طرف سایه و خُنَکی گسترانیدند و خیلی زود شکوفه‌های درخشنده‌تر از گل سرخ به بار آورد. مردان و زنان از همه جا شتافتند تا درخت شگفت‌آور را ستایش کنند. دروغ، بر بلندترین شاخه قرار گرفت و مردم را خطاب قرار داد و آنها را با  واژه‌های شیرین‌اش افسون کرد. او به آنها آموخت که جامعه چیزی جز دروغ نیست و انسان‌ها اگر همیشه به هم حقیقت بگویند به تکه تکه کردن همدیگر کمر می‌بندند.

او افزود: «اینجا سه راه برای موفقیت وجود دارد. راه اوّل، دروغِ واحد است، مانند وقتی که برده به ارباب‌اش می‌گوید: «به شما عشق و احترام می‌ورزم»؛ راه دوم، دروغِ دوگانه است، مانند وقتی که برده تضرع می‌کند: «صاعقه به من بزند اگر وفادارترین بنده‌ی تو نباشم»؛ راه سوم، دروغِ سه‌گانه است، مانند وقتی که برده تکرار می‌کند: «داشته‌هایم، قدرتم، زندگی‌ام همه از آنِ توست اِی ارباب من»، و آنگاه هنگام خطر، اربابش را رها می‌کند».

دروغ، همچون پیامبرانِ توانمند، به شیوه‌ای افسونگر این درس‌ها را با مردم در میان گذاشت و در تأیید درس‌ها چنان مثال‌های خوبی آورد که هر کس کلامش را شنید از آن مست شد. مردم به کسانی که آفرین نمی‌گفتند اشاره می‌کردند و حتی به هم شک کرده بودند. تا صدها فرسخ هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت جز درباره‌ی دروغ و خِرَد او. برخی فکر کردند که او باید پادشاه باشد. هیچ‌کس به فکر حقیقتِ نیک نبود که در دخمه‌‌ی تنگ‌اش چمباتمه زده بود. شاید حقیقت مرده بود و فراموش شده بود.

حقیقت، که همه او را تَرک کرده بودند، ناگزیر بود با هرچه زیر زمین می‌یابد زندگی کند، در حالیکه دروغ در میان سبزه‌زار و گُل‌ها پادشاهی می‌کرد. یک روز، موش کورِ بدبختی ریشه‌های تلخ درختی را که حقیقت کاشته بود جوید و چنان عمیق جوید که روزی وقتی دروغ، سخنورتر از همیشه خطاب به انبوهی از مردم سخن می‌گفت، اندکی باد وزید و ناگهان درختی که دیگر هیچ ریشه‌ای نداشت تا تکیه‌گاهش باشد، سقوط کرد. دست و پای تمام کسانی که زیر درخت بودند در اثر سقوط شاخه‌ها شکست.

دروغ، با چشمِ زخمی و پای شکسته  لَنگ لنگان و با نگاهِ لوچ گریخت. این بار هم او توانست با زرنگی خودش را از هَچَل نجات دهد. اکنون باز بر حقیقت نور تابید و او با موهای ژولیده و رخسار عبوس از زمین برخاست و به تُندی مردم اطراف را به خاطر سُستی و ساده‌لوحی‌شان ملامت گفت. دروغ تا صدای او را شنید، خروشید: «نگاه کنید! عامل تمام صدماتی که دیدیم اینجاست! او که نزدیک بود ما را نابود کند! مرگ بر او! مرگ بر او!»

مردم به محض شنیدن این سخن، خود را به چوب و سنگ مجهز کردند و به دنبال زن نگون‌بخت افتادند. وقتی او را به چنگ آوردند، نیمه‌جان به دخمه‌اش انداختند. سپس به سرعت با سنگ بزرگی آن را مُهر و موم کردند تا حقیقت دیگر هرگز نتواند از گور برخیزد.

با این همه، حقیقت هنوز چند دوست داشت، زیرا شبانگاهان دستی ناشناس گورنگاشتِ زیر را بر سنگ قبرش حک کرد:

«حقیقت اینجا آرمیده است.

 نه اینکه از بیماری مرده باشد، جهانِ بی‌رحم او را کُشته است

تا جز دروغ و بی‌وفایی، نتواند سلطنت کند»

کم‌ترین تقصیرِ دروغ این است که تکذیب نمی‌شود. از این رو، مردم به جستجوی دوستِ حقیقت پرداختند و تا یافتندش، او را به دار آویختند. فقط مردگان شکایت نمی‌کنند.

دروغ برای اینکه از پیروزی‌اش مطمئن‌تر شود، بر فراز قبرِ حقیقت برای خود قصر ساخت. اما می‌گویند گاهی تنِ او در گور می‌لرزد. وقتی چنین می‌شود، قصر مانند خانه‌ی پوشالی فرو می‌‌ریزد و همه‌ی ساکنان را، بی‌گناه یا گناهکار، زیر ویرانه‌هایش دفن می‌کند.

اما مردم کارهای دیگری غیر از سوگواری برای مردگانشان دارند. آنها به میراث‌خواریِ خود ادامه می‌دهند. آن فریب‌خوردگانِ ابدی هر بار قصرهایشان را مجلل‌تر از قصرهای قدیمی باز می‌سازند، و دروغِ لَنگ و لوچ همچنان تا به امروز بر آن سلطنت می‌کند.